۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

مرد را دردی اگر باشد خوش است...



یکی از آهنگهای فوقالعاده زیبا و دوست داشتنی من، آتشی در نیستان با صدای شهرام ناظریِ، مخصوصاً اون قسمتش که میگه:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
این واقعاً حرف درستیه که هر کس توی زندگیش دارای مشکلات ریز و درشتِ، شاید مشکلاتی که من دارم برای یه عده مسخره و خنده دار بیاد ولی گاهی همین مشکلات ریز وقتی باهم جمع میشن و توی یه شرایط نامناسب اتفاق میوفتن، آدمُ واقعاً دچار بحران میکنن...
من کلاً یه آدم پول دوست و مادیگرایی هستم، یعنی اینکه واقعاً عاشق پول هستم، دوست دارم خوب پول دربیارم تا بتونم خوب خرج کنم، خوب بپوشم، خوب بخورم، خوب تفریح کنم و ... اگه توی پروسه پول درآوردن من اختلالی پیش بیاد من واقعاً دچار مشکل میشم، چون وفتی به یه حدی از رفاه رسیدم و توش بودم دیگه برام خیلی سخته که بخوام حتی یک لِوِل پایینتر حتی به مدت محدود زندگی کنم، برای همین همیشه سخت کار میکنم.
حالا این همه مقدمه چینی کردم که بگم تمام پروژه هایی که الان یکی دو ساله روش سرمایه گذاری فکری و مادی کردم و الان باید جواب میداده، هنوز جواب نداده و احتمال شکست خوردنشون هم هست.
اون از اوضاع بازار جهانی، که احمقهایی مثل دکتر ا.ن میگفت به ما هیچ ربطی نداره و ما داریم از این اوضاع حداکثر استفاده رو میکنیم، این هم از اوضاع اقتصادی داخل کشور که یا دچار رکوده یا متهم به ورشکستگی، نه تنها هیچ امنیت سرمایه گذاری وجود نداره بلکه هیچ دورنمایی هم براش قابل تصویر نیست...
من توی صنعت خودرو کار میکنم، ایرانخورویی که با مدیران ارشد بی فکرش محکوم به ورشکستگیه، بنزینی که با سیاستهای احمقانه دولت در حال تحریمِ، صنعتی که نه تنها هیچگونه حمایتی از طرف دولت نمیشه بلکه با سیاستهای احمقانه چوب هم لای چرخش گذاشته میشه...
از اون طرف هم خانم پر با اون دیونه بازیهایی که در میاره اعصاب منو خرد کرده، هر کاری که بهش میگم یا از من نظرخواهی میکنه، برعکسش رو انجام میده و آخرش سرش به سنگ میخوره و بر میگرده، ولی این دفعه دیگه... برام ایمیل زده: منو ببخش، من خیلی اذیتت کردم، من لیاقت تورو ندارم و از این حرفا و یه بیست روزیه خودشو گم و گور کرده...

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

تجاوز


یه ضرب المثل انگلیسی میگه: وقتی کسی داره بهت تجاوز میکنه و تو هم از دستت کاری بر نمیاد بجای اینکه دست و پا بزنی، لذت ببر.!!!
حالا این ضرب المثل بدجوری در مورد من مصداق پیدا کرده، دیگه دست و پا نمیزنم و دارم حال میکنم اساسی.!!! فقط وزن این متجاوزه یه خورده زیاده و چیزشم یه خورده چیزه...!!!
دارم این زیر له میشم ولی با اینحال تجاوزِ لذت بخشیه.!! باورتون نمیشه؟! به این متجاوز بی شاخ و دم بگید دستشو از روی سرم برداره تا من سرمو از روی زمین بلند کنم اونوقت اون حس لذت رو از توی چشام متوجه میشید...!!!
اگه به امید خدا زنده از این زیر در اومدم بیرون باهاتون در موردش صحبت میکنم.
ولی مثل اینکه به این متجاوزه خیلی بیشتر از من خوش میگذره که با این وزن زیادش اینطور داره بالا پایین میکنه و ول کن معامله نیست...

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

سرمایه گذاری


یادمه سه چهار سال پیش یکی از دوستام بهم گفت یه سری کارایی هست که توی خونه نشستی و از طریق سرمایه گذاری توی بورس، توی فضای اینترنت پول در میاری. این قضیه خیلی برام جالب بود چون شما میتونستی از طریق فضای مجازی، توی دنیای واقعی کاسبی کنی و دیگه احتیاجی نبود حتماً توی یه دفتر خاص بشینی و کار کنی. البته اینو بهم گفت که یکسری دوره های خاص، خارج از کشور هست که این علم رو آموزش میدن. من این قضیه برام یه رویا شده بود که توی خونه بشینم پای لپ تاپم و اوضاع بازار بورس رو کنترل کنم و با خرید و فروش سهام پول بدست بیارم تا اینکه دیروز یکی از دوستام منو به دفترش دعوت کرد و قضیه سرمایه گذاری توی بازار فارکس (Forex) رو برام تشریح کرد.
اصل موضوع اینه که چون بازار فارکس یه بازار پر از ریسکِ و نیاز به دانش خاص خودش در حوزه اقتصاد داره یه شرکتی به اسم Financerz world پولهای خرد رو جمع میکنه ( البته منظور از خرد حداقل 1000 دلاره) و توی بازار فارکس سرمایه گذاری میکنه و سودی که بصورت تضمینی به شما میده بین ماهیانه 8% تا 15% متغیره. درست مثل بانکهای خودمون، ولی بانکهای خصوصی حداکثر ماهیانه 2% سود میدن. البته یه فرقی هم داره و اون هم اینه که اگه شما یه تعداد آدم به این سیستم معرفی کنی که سرمایه گذاری کنن، شرکت علاوه بر سود، 10% مبلغ سرمایه گذاریشون رو به عنوان پورسانت به شما میده.
این موضوع به نظرم خیلی جالب و منطقی و کم نقص اومد و علاقمند شدم مبلغی رو توی این بازار سرمایه گذاری کنم.
حالا یه نکته ای که وجود داره اینه که من تمام محاسن و معایب این سیستم رو نمیدونم، اگه کسی از شما این سیستم رو میشناسه و یا میتونه یه منبعی رو معرفی کنه که این سیستم رو درست نقد کنه، به من معرفی کنید...

پی‌نوشت: Best regards , Sincerely , With love

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

عمق اعترافات...



وقتی که امشب در صدا و سیمای میلی، گپ و گفتهای خودمونی آقایان ابطحی و عطریانفر رو پس از اون دادگاه فرمایشی پخش میکردند چند تا نکته قابل توجه بود:
1- زمانی که مجری از ابطحی میپرسه بعد از این توی وبلاگتون چی مینویسید، ابطحی با ناامیدی میگه: اگه به امید خدا آزاد شدم، چیزایی که توی این چند هفته بهشون رسیدم مینویسم، توی این قسمت از صحبتهای ابطحی امید به زندگی و آینده موج میزنه و کاملاٌ اون رفتار خوب بازجوها که متهمین هر لحظه ازش دم میزنن کاملاٌ مشخصه...!!!
2- ابطحی میگه: توی این مدت زندان عقایدم تغیر کرد و من اونا رو روی یکسری ورق نوشتم و به بازجو گفتم، تورو خدا این برگه ها رو به من پس بدید. این یعنی اینکه این آقایون متهم هرچی مینوشتن این دوستان بازجوی مهربونِ ناز و مامانی ازشون میگرفتن و پیش خودشون نگه میداشتن و دیگه به این عناصر فریب خورده پس نمیدادن، حالا توی این شرایط اکازیون و عالی زندان، کسی جرات داشته به چیز دیگه ای فکر کنه که از طرف دوستای بازجو بهشون القا میشده و یا چطوری ابطحی اون نوشته هایی که توی دادگاه از روشون میخونده، توسط خودش نوشته شده بود در صورتیکه برای پس گرفتن نوشته هاش از دوستای بازجوش التماس میکرده که تو رو خدا اونا رو به من پس بدید...!!!
3- یه تیکه از مصاحبه مهاجرانی با بی بی سی فارسی رو نشون میدن که مهاجرانی میگه: این ابطحی و عطریان اون دوستای 30 ساله من نیستند و این حرفا حرفای اونا نیست. عطریانفر در جواب مهاجرانی رو به دوربین میگه: آقای مهاجرانی، دوست عزیز، اگه شما هم در شرایط و موقعیت من بودید حتماٌ مثل من فکر میکردید...!!! این نشون میده که این دوستای بازجوی مهربون اینقدر رفتار خوب و یه رابطه ماورایی مثل شمس و مولانا یا همین دکتر خودمون با مشایی عزیزش با این متهمین برقرار کردن که اگه مهاجرانی با 4000 کیلومتر فاصله هم توی این جغرافیای سیاسی بود، چیزی جز این نمی اندیشید...

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

چشمام پف کرده...


با اینکه دیشب ساعت 10 مثل یه مرغ خسته خو ابیدم اما هنوزم انگار خوابم میاد.
حالم گرفته است...
امروز صبح نه حوصله باشگاه رفتن رو داشتم نه حموم رو.
با چشمای پف کرده و حال گرفته اومدم شرکت.
میدونم از دستم عصبانی هستی و حرص میخوری؛ اما...
منو ببخش؛ نمیذارم هیچ مشکلی برات پیش بیاد؛ قول میدم.
توی این چندوقته با اومدن حاجی (به قول خودت) زندگیم یه جورایی شده؛ رابطه ام با تو هم متفاوت شده.
دلم گرفته کلوخم...
خسته ام...
چرا آدمایی که همیشه خنده به لب دارن، به جرم این شادی ظاهری، محکوم به بی غم بودن میشن؟؟؟
چرا همه به من میگن: تو مگه گریه هم میکنی؟ مگه غصه هم میخوری؟
بابا به خدا منم آدم هستم! منم دل دارم، دلی که میشکنه، دلی که غمگین میشه، دلی که تنها میشه، دلی که...
چی بگم که نگفتنم بهتره...
***
دوست نداشتم با این پست این وبلاگ جدید رو شروع کنم اما باید مینوشتم!
ازت یه خواهشی دارم، خواهشی که قبل تر ها هم گفته بودم.
ازت خواهش میکنم به محض اینکه دیدی دیگه نمیتونی تحملم کنی بهم بگو تا برم- شاید یه روز قبل از اینکه تو بگی من برم و واسه همیشه از دستم راحت شی...
نمیدونم...
ای خدا........
همه زندگیم شده دو دلی، دو راهی، شک، ندونستن، بی خبری...
یه روز یکی از دوستام پرسید: دوست داری به کدوم مرحله از زندگیت برگردی؟
من یکم نگاش کردم و گفتم: من دوست ندارم برگردم به عقب!!!
اون کلی تعجب کرد اما من میدونستم چرا اینو گفتم.
نمیخوام بگم زندگی بدی داشتم، نه، شکر خدا 90% مواقع همه چیز بیرون از من خوب و روبراه بوده؛ اما این درون من بوده که اکثر اوقات نا آروم بوده!
میدونم الان چی میگی!
میگی: اینا هم به خاطر سن توست هم به خاطر اینکه تو تکلیفت با خودت روشن نیست!!!
آره، تو راست میگی؛ من تکلیفم رو نمیدونم، من خیلی چیزا رو نمیدونم...
***
به خاطر همه خوبی هات ممنونم و به خاطر همه بدی هام متاسفم و شرمسار.

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

کوچ...

ما هم یه اجبار کوچ کردیم...
مثل خیلیها که به دنبال شرایط بهتر کوچ میکنن...

نمیدونم چرا...؟!
شاید به دلیل عدم امنیت در سرویسهای ایرانی...
شاید به دلیل عدم سرویس دهی مناسب در بلاگفا...
شاید به دلایل سیاسی...

اولش دل کندن از اونجا برام سخت بود، ولی عادت کردم...

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

تا شقایق هست زندگی باید کرد...


یه درخت برای زنده موندن نیاز به آب و هوا و نور داره ...
حالا هرچقدر هوایی که تنفس میکنه آلودگی کمتری داشته باشه و نوری که دریافت میکنه بدون فیلتر باشه و آب هم بدون مواد افزاینده، اون درخت سرحالتر و سرسبزتره...
حال اگه یه روز یکی بیاد، سر راه نوری که به درخت میرسه انواع و اقسام فیلترهای رنگی بذاره تا درخت نور خورشید رو بطور کامل و طبیعی دریافت نکنه یا توی هوایی که درخت تنفس میکنه انواع و اقسام گازهای آلاینده و مضر رو وارد بکنه، چه بلایی سر اون درخت میاد؟!
اینجاست که اون درخت وظیفه داره خودش رو به منابع سالم برسونه، یعنی اونقدر ریشه ش رو توی خاک بدوونه و عمیق بشه تا به آب سالم برسه و اونقدر سرشو بالا نگه داره که به نور مستقیم خورشید دسترسی پیدا کنه...
این دلیل خوبی نیست، حالا که منایع حیاتی زندگیمون آلوده شده پس باید دست از زندگی کشید، بلکه باید سرسخت تر شد، باید ریشه هامون عمیقتر و سرامون بلندتر باشه تا به منابع سالم دسترسی پیدا کنیم...
باید زندگی کرد...
باید سبز بود...

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

موسیقی و افزایش توان ذهنی

نتايج يك مطالعه جديد براي نخستين بار به شواهد محكمي دست يافته است كه نشان ميدهد نواختن موسيقي به ميزان قابل توجهي سبب تقويت توانایيهاي ذهن انسان مي شود و دقت و توان شنوايي انسان را براي همه انواع صدا، از جمله صداي مكالمات، افزايش میدهد. به گزارش سايت اينترنتي «لايوساينس» ،نينا كراوس، عصب شناس دانشگاه «نورث وسترن» و سرپرست اين مطالعه اعلام كرد : پرداختن به موسيقي سبب افزايش گستره وسيعي از تواناي يهاي ذهني، از جمله توانايي خواندن متون، توانايي درك تغييرات جزيي در آهنگ صداي مخاطب و نيز توانايي شنيدن صداها در محيطهاي شلوغ ميشود.
وي افزود: نتايج مطالعه جديد اهميت گنجاندن كلاس موسيقي در مدارس را اثبات ميكند‌.
در اين مطالعه «كراوس» و همكارانش از چندین داوطلب انگليسي زبان كه نيمي از آنها در سنين پا يين، دست كم شش سال به نواختن يك ساز پرداخته بودند، درخواست كردند به تماشاي يك فيلم سينمايي بنشينند. در خلال پخش شدن فيلم، صدايي مشابه تلفظ لغت «مي؟» mi در زبان چيني به صورت پيوسته و با شدتي مشابه شدت صداي عادي تكلم انسانها، در محيطي كه اين افراد قرار داشتند پخش شد.
در زبان چيني، آهنگ بيان كردن لغات در معناي آنها تاثير مي گذارد و لغات مشابه اگر با آهنگ هاي متفاوت ادا شوند، معاني متفاوتي خواهند داشت. به طور مثال، لغت «مي » در زبان چيني اگر با آهنگ عادي ادا شود به معناي «چپ نگاه كردن» است، اگر با آهنگي اوج گيرنده ادا شود به معناي «گيج كردن» است و اگر با آهنگي نزولي و سپس صعودي بيان شود به معناي «برنج» خواهد بود.!!!
محققان فعاليت مغز اين داوطلبان را در حين تماشاي فيلم ثبت كردند و متوجه شدند هرچند تمامي حواس آنها متوجه تماشاي فيلم است و صداي «مي» چه از لحاظ زبان شناسي و چه از لحاظ موسيقي معناي مشخصي براي آنها ندارد اما آن دسته از داوطلبان كه داراي سابقه نواختن ساز هستند، به راحتي و به شكل ناخودآگاه سه نوع مختلف ادا شدن «مي» را درك ميكنند.
نتايج غيرمنتظره اين مطالعه نشان داد آواهاي مختلف لغت «مي» سبب تغييرات در فعاليت بخش «ساقه مغز» ميشود كه كنترل برخي رفتار غير ارادي بدن از جمله تنفس و ضربان قلب را بر عهده دارد.

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

نمازجمعه هاشمی رفسنجانی


امروز بعد از 30 سال تصمیم گرفتم برم نماز جمعه و ببینم آقای هاشمی چی میخواد توی خطبه هاش بگه...
حدود 12 ظهر رسیدم میدون انقلاب، دیدم پر از پلیس ضد شورش و نیروی انتظامیه، خلاصه وایستادیم یه گوشه توی سایه خیابون انقلاب و داشتیم سخنرانی رو گوش میکردیم که از توی خیابون 16 آذر صدای شلیک 3تا تیر رو شنیدم و بعدش فریاد الله اکبر مردم. یهو دیدم تعداد زیادی پلیس ضد شورش به مردم توی خیابون انقلاب حمله کردن و با ضربات باتوم و سیم و شیلنگ مردم رو متفرق کردن، من به سمت میدون انقلاب رفتم و پس از چند دقیقه دوباره به سمت ایستگاه اتوبوس BRT میدون انقلاب اومدم و از اونجا داشتم صحبتهای آقای هاشمی رو گوش میکردم بعد از چند دقیقه ای که اونجا وایستاده بودم دیدم یه دونه از این ون های نیروی انتظامی توی خط ویژه اتوبوس دنبال دو تا مرد کردن و اون دو تا مرد داشتن به سرعت به سمت ما میومدن که 5-4 تا از این لباس شخصیا از روی نرده ها پریدن توی خط ویژه و از توی لباسشون باتوم درآوردن و دارن این دو نفر رو میزنن، من دیدم که یکی از اون دو نفر بیهوش کنار نرده ها افتاده، حالا معلوم نیست مرد یا زنده مونده، که دوباره پلیس ضد شورش به سمت ما حمله ور شدن، البته خیلیا از این قضیه فیلم گرفتن که پس فردا نیان انکارش کنن.
بعد از این قضیه من به سمت خیابون جمالزاده راه افتادم، زمانی که داشتم توی پیاده رو میرفتم دیدم دوباره این موتور سوارهای شورشی مردم توی پیاده رو رو میزنن، من وایستادم کنار یکی از افسرهای نیروی انتظامی که اینا رد شن، یه موتو سوار جلوم وایستاد و گفت واسه چی اینجا وایستادی؟ من گفتم: منتظرم تا شماها برید من رد شم که یهو با مشت زد توی صورتم و من روی زمین ولو شدم و اون رفت، اون افسر نیروی انتظامی منو بلند کرد و گفت بدو برو تا اینا دوباره برنگشتن، منم با سر گیجه ای که داشتم رفتم وسط میدون انقلاب دیدم دستام پر خونه، دیدم یه آمبولانس اونجا پارک کرده، اون بنده خدا مامور اورژانس منو برد توی آمبولانس، گفتم چی شده، گفت چیزی نیست یه جراحت کوچیکه و صورتمو پانسمان کرد و من دوباره به سمت خیابون جمالزاده راه افتادم.
خیابون جمالزاده خیلی شلوغ بود و به شدت گاز اشک آور زده بودن.
منم به علت دردی که توی صورتم بود و هر لحظه داره بیشتر میشه حدود ساعت 4 به سمت خونه راه افتادم، اومدم پانسمان رو باز کردم دیدم وسط ابروهام یه شکاف کوچیک برداشته...

یه چندتا نکته از نماز جمعه امروز:
1- هاشمی به وضوح از مردم طرفداری کرد و مطمناً دوباره جایگاهش رو توی مردم پیدا میکنه.
2- اختلاف شدیدی که بین عالیرتبه ترین مقامات کشور هست داره واسه مردم نمایان میشه، کی به اینا دستور داده وسط سخنرانی هاشمی، توی خیابون 16 آذر، بیخ گوش هاشمی تیراندازی کنن و به سمت نمازگزارا گاز اشک آور پرتاب کنن...؟!
3- اینا تا کی میخوان بگن که این مردم اغتشاشگر و منافقن، من منتظر ماه محرم هستم، توی اون 10 روز عزای این حکومته، آیا اونا توی محرم الحرام هم جرات میکنن مردم رو بزنن و بکشن...؟!

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

یک داستان کوتاه



یکی بود یکی نبود.
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.
چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.
سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند.
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:
عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...

پی نوشت: این داستان رو یکی از دوستام برام ایمیل کرده.

عجب روزگاری داشتیم...



یادت میاد...؟!
تولدت رو یادت میاد؟! یه تولد دو نفره با اون کیک موکای کوچولو با چای تو خونه ما...؟!
کافی شاپ ناتالی رو یادته، با اون شیرینی فروشی پایینش؟! یادته از اون پایین برای خودمون شیرینی سفارش میدادیم و خودمون میرفتیم بالا...؟!
یادته خواستیم برای تنوع یه مدت ناتالی نریم و یه کافی شاپ دیگه رو امتحان کنیم، رفتیم اون کافی شاپ که یه دختر کوچولو سرویس میداد، اواسط پاییز بود، چقدر هوای داخل سرد بود...؟!
اون کافی شاپ نزدیک ولیعصر رو یادته...؟!
خانه هنرمندان یادته...؟! عجب کافی شاپ باحالی داشت... یادته اونجا چه کارا که نکردیم توی اون جای دنج...
یادته اون باری که با دوستای تایوانی مون رفتیم فرحزاد، چه دختر بانمکی بود Iping ، چقدر اون چایی و خرما و مغز گردوی تازه حال داد... آخر شب که رسوندیمشون هتل یادته...؟! عجب بوسه ای بود...
یادته چقدر توی خیابون دست همدیگرو میگرفتیم و راه میرفتیم و حرف میزدیم...؟!
یادته چقدر SMS بازی میکردیم...؟!
یادته زمانی که دو روز عقب مینداختی چه استرسی داشتیم...؟!
یادته اون شعر اخوان ثالث رو روی یه کاغذ A4 برام نوشتی...؟!
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
و اندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون بینم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو

یادته یه زمانی تصمیم گرفتیم یه وبلاگ بزنیم و توش با هم یه چیزایی بنویسیم...؟!
یادته زمانی که میومدی خونه، از پله ها که میومدی بالا، من دم چارچوب در منتظرت بودم، وقتی میومدی تو، لبامون روهم بود و محکم تو بغلم بودی، تازه بعد از 5 دقیقه مانتو و شالتو در میاوردی... یادته اون تیشرت راه راه و با اون شلوار جین چقدر دوست داشتم، آخه تو اون لباس اون سینه های خوشگلت با اون کمر باریکت و اون باسن خوش فرمت خودشو بیشتر نشون میداد... یادته هیچ موقع صحبت کردن ما بیشتر از 10 دقیقه طول نمیکشید که روی زمین ولو میشدیم، اول لبامون روی هم بود و بعد نوازش و بعد شروع میکردیم به درآوردن لباسهای همدیگه... چه لذتی داشت... چقدر گرم بود...
ولی الان یه مدته که همه چی کمرنگتر شده...
این قضایای اخیر هم که مزید بر علت شده و دل و دماغ ما رو برده...

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...




توی این دو سه هفته داشتم وضعیت سیاسی رو بررسی میکردم (حالا کسی ندونه فکر میکنه ما چه سیاستمداری هستیم...!!!) البته نه توی اینترنت و صدا و سیمای عزیزمون و ماهواره، حوصله هیچکدومشون رو نداشتم، توی این مدت بیشتر سعی کردم توی مردم (شما بخونید خس و خاشاک یا اراذل و اوباش یا اغتشاشگرا یا هر چیز بی تربیتی دیگه ای) باشم. خیابون ولیعصر، خیابون انقلاب، میدون بهارستان. صحنه هایی رو دیدم که زبون قاصرِ از گفتنشون... اصلاً هم قصد ندارم حداقل فعلاً در موردشون بنویسم، چون خودتون دیدید و شنیدید و خوندید...

ما اگه یه روزی بخواهیم با کسی بریم بیرون که مسئولیتش با ما باشه، اگه یه جایی درگیری باشه سعی میکنیم که از اون محل دور بشیم که آسیبی به همراهمون که مسئولیتش با ماس نرسه، در صورتیکه این آقایون که مدعی حمایت از مردم هستن و اینقدر خوب و مهربونن که میخوان مردم به زور ببرن بهشت، چطور دلشون میاد مردم به خاک و خون بکشن...؟!
اگه یه روزی یه دادگاهی تشکیل بشه، اینا چه جوابی دارن که بدن...؟!


توی همه حکومتهای دموکراتیک دنیا رسم بر اینه که اگه مردم، حکومت یا دولت رو نخوان اون دولت کارش تمومه و از قدرت کناره گیری میکنه، ولی اینایی که دم از اسلام و امام زمان میزنن حتی حاضر به شنیدن صدای مخالفشون هم نیستن چه برسه به کناره گیری از قدرت...
مگه این قدرت چه مزایایی برای شما داره...؟!
چه امکاناتی رو میتونین برای خودتون و اطرافیانتون فراهم کنید که اینقدر محکم بهش چسبیدید و ولش نمیکنید...؟!
اونوقت میاید میگید ما سالمیم و خدمتگذار، بقیه مفسد و خائن و ....


فقط امیدوارم این حرکت دادخواهی مردم تا رسیدن به نتیجه تموم نشه...

الله اکبر ...

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

روابط جنسی افراد 70 سال به بالا

محققان سوئدی یه تحقیق جالبی در مورد زندگی زناشویی افراد 70 ساله انجام دادن که خوندن اون خالی از لطف نیست.
طبق تحقیق محققان در دهه اخیر خانم‌های 70 ساله روابط جنسی بیشتر و موفق‌تری دارند و به دنبال همین موضوع امید به زندگی و کیفیت زندگی زنان نیز بالا رفته است. میزان رسیدن به اوج لذت جنسی در زنان از 59 درصد در سال 1971 به 83 درصد در سال 2001 رسیده است. نکته نگران‌کننده‌ای که محققان در طی این تحقیق با آن برخورد کردند این بود که سن تمایلات جنسی مردان نسبت به زنان بسیار افزایش یافته !!! و زنان معمولاً در سنین 50، 60 و 70 سالگی تمایل کمتری به برقراری روابط جنسی دارند در حالی که در مردان این سن بسیار بالاتر است...!!! به نظر می‌رسد امید به زندگی در مردان در حال افزایش است در حالی که در زنان تقریباً ثابت باقی مانده است.

حالا نمیدونم این تحقیقات توی ایران هم کاربرد داره یا فقط برای اونور آبیهاست...
به هر حال، من که کلی به خودم امیدوار شدم.!!!

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

بدون شرح...




آب زنید راه را بوی بهار می رسد...

مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید...

ایران ایران ای خاکت...

بعد از دو هفته تبلیغات که رهبر معظم جمهوری اسلامی ایران، حضرت آیت الله خامنه ای، میخواهند وارد استان ولایت مدار و شهید پرور کردستان بشوند و در تمام این مدت رادیو و تلویزیون ایران و سایر مطبوعات وابسته به صورت فاجعه باری به طور شبانه روزی تبلیغ کردن و تلقین این موضوع که مردم کردستان ذاتاً عاشق و شیفته ولایت خصوصاً حضرت آیت الله خامنه ای هستند و در وصف ایشان شعرها و سرودها سرودن، بالاخره ایشان امروز وارد شهر سنندج شدند و اولین نطق انتخاباتی خودشون رو ایراد کردند، گوشه ای از فرمایشات معظم له بدین صورت میباشد:
1- امروز مهم نیست که به چه کسی رای میدهید، مهم حضور شما در انتخابات است.
2- به کسی رای بدهید که به دنبال اشرافی گری خودش نباشد، ساده زیست باشد.
3- کاندیداها، دیگران را تخریب نکنند، مدام نگویید وضع اقتصادی کشور بد است، من خودم در بالاترین مقام کشور هستم و مسائل را دنبال میکنم، این حرفها واقعیت ندارد.

نتیجه گیری:
عزیزای من حالا شماها هی توی این وبلاگهاتون بیاید بگید، میر حسین موسوی بهتره یا مهدی کروبی، یا چرا خاتمی نیومد...؟!
خواهشاً از این به بعد حرف مفت نزنید...!!!
دیدید رهبر ما، مسیر رو برای ماها مشخص کردن...!!!
ما باید توی این سال گاوی، مثل گاو سرمون رو بندازیم پایین و فقط رای بدیم، همین.
الان مساله اصلی نظامه، که باید روی این آمریکای جنایت کار و این اسرائیل محو شده و این اروپای بیشعور کم بشه، حالا کی انتخاب بشه اصلاً مهم نیست.
درضمن حالا همین محمود جون داره زحمت میکشه و آقا هم بالاسرشه و از بالا داره کنترلش میکنه، شما چرا هی دنبال شر میگردین...؟؟؟؟؟!!!!!

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

مسافر

امروز صبح توی شرکت سایپا آذین جلسه داشتم، این شرکت حدود کیلومتر 14 جاده مخصوص کرج، بعدش از ابتدای جاده مخصوص تا شرکت حدود 2 کیلومتر فاصله داره که این مسیر به علت خارج از شهر بودن و عمومی نبودن، فاقد هرگونه وسیله نقلیه عمومی و غیر عمومیه، یعنی یا باید خودت ماشین داشت باشی یا پیاده این مسیر 2 کیلومتری رو بری. حالا این مقدمه چینی رو کردم که بگم، زمانی که ساعت 10:30 جلسه تموم شد و از شرکت اومدم بیرون، قدم زنان به سمت جاده مخصوص پیاده روی میکردم تا سوار تاکسی بشم و بیام شرکت.
هنوز 100 متری از شرکت دور نشده بودم که دیدم یه پراید نقره ای حدود 10-8 متر جلوتر از من زد کنار و راننده داره از آیینه منو نگاه میکنه، جلوتر که رفتم از بغل ماشین رد بشم، دیدم یه خانم جوان و خوشگل که پشت فرمون نشسته به من گفت: بفرمایید سوار شید تا سر خیابون میرسونمتون، من که فکم افتاده بود پایین، گفتم: نه مرسی، پیاده میرم، مزاحم شما نمیشم. خانم جوان گفت: تعارف نکنید، بفرمایید. منم با خوشحالی رفتم سوار ماشین شدم. وقتی رسیدیم سر خیابون خانم جوان گفت: من تا چهارراه ایرانخودرو هم میرم، شما هم میاید؟ گفتم: نه مرسی، و با کلی تشکر از ماشین پیاده شدم...
من تا یه چند لحظه مخم هنگ کرده بود و متاسفانه زمان زیادی نداشتیم که باهم صحبت کنیم. اصلاً هم بهش نمیخورد که کارمند یکی از اون شرکتها باشه ( از طرز لباس پوشیدن و آرایشش میگم، نه اینکه زننده باشه، یه شال، یه مانتو کوتاه روشن، یه شلوار جین و یه آرایش)
بیشترین علت تعجب من اینه که چطور یه خانم جوان جرات کرده وسط اون بیابون با خوشرویی از من دعوت و سوار ماشینش کنه درصورتیکه خانمهایی که توی شهر به تنهایی رانندگی میکنن در 9/99% اوقات حتی اگه کنار خیابون پر مسافر هم باشه، کسی رو سوار نمیکنن ولی چطور اون خانم...
البته من خودم همیشه وقتی تنها باشم، مردمُ سوار میکنم و وقتی میخوان پول بدن، میگم دعا کنید یه پرادو بخرم و شما سوار پرادو بشید...!!!
ولی امروز بخاطر کار اون خانم یه دو ساعتی شارژ بودم، خداییش خیلی حال کردم...
دمت گرم، انشاالله یه پرادو بخری و منو سوار کنی...

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

دانستنی ھایی در خصوص ایمنی تایر خودرو


ھمه ما ساعتھایي از روز، به رانندگي اتومبیل میگذرانیم بدون اینكه یكي از حیاتي ترین قسمتھاي آن را به دقت چك كنیم.
متأسفانه تعداد زیادي از ما وقتي این عادت بدمون ترك میكنیم كه خیلي دیر شده.

نکاتی که باید در مورد تایر اتومبیل بدونیم و واقعاً ضروریه، هرچند خیلی هامون تا حالا بهش توجه نکردیم:

1- تاریخ ساخت و تولید تایر

آیا میدانید تاریخ مصرف اكثر تایرھا بعد از ۴ سال منقضي میشه. تاریخ تولید بر روي بغل لاستیك حك شده.
پیدا كردن تاریخ انقضاء تایرھا بسیار آسان است، اگر به دقت قسمت بغلي تایر را نگاه كنید یك عدد چھار رقمي مشاھده میکنید، این عدد نمایانگر ھفته و سال تولید تایر است بدیھي است تاریخ انقضا چھار سال بعد خواھد بود.
استفاده از تایرھاي تاریخ گذشته همانند تركیدن تایر و درنتیجه وقوع خطر و حتي حادثه مرگبار میباشد .لذا باید عادت كنیم كه تایرھاي خودرویمان را بازدید و متوجه شویم كه تاریخ مصرفشان نگذشته باشد.

2- حداكثر فشار مجاز باد تایر

در قسمت كناري تایرھا حداكثر فشار مجاز باد تایر حك شده، این عدد براي تایرهای مختلف متفاوت، و ممكن است ٣٢ پوند بر اینچ مربع یا ۴۴ و یا ۵٠ باشد.شما ھم لازم است این عدد را كه بر روي تایرھاي ماشینتان حك شده یافته و معمولاً یك یا دو درجه كمتر از آن تنظیم کنید.
ھر تایري براي فشار خاصي طراحي شده، شما ھرگز نباید اجازه بدید باد لاستیكتان از عدد فوق كه در قسمت بغلي تایر حك شده تجاوز کنه.
فشار کم تایر باعث افزایش دمای داخلی تایر میشه. عکس مادون قرمز زیر دمای یک تایر در حال حرکت را در فشارھای مختلف نشان میدھد.



رنگ قرمز نشاندهنده حرارتیِ که بر اثر کم بودن باد تایر به لاستیک وارد میشه. (فشار باد این تایر درحال استاندارد باید 30 psi باشه)

3- شاخص بار

نكته مھم دیگه وزن باري كه بر روي تایرھا وارد میكنیم. در بعضي مواقع ما بدون توجه به تنشي كه به تایرھاي خودرویمان وارد میشود بیش از اندازه بار بر روي خودرو قرار میدھیم. این اشتباه ممكنه باعث آسیب به تایر و ایجاد حادثه بشه.

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

ساقی



امروز رفته بودم بانک ملت
توی شعبه این شعر رو با خط نستعلیق و تذهیب کاری شده نوشته بودن، چسبونده بودن به دیوار.
خیلی حال کردم ...


ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

مرد درجه 2


من همیشه به این فکر میکنم که چه چیزی باید توی یه مرد وجود داشته باشه تا بتونه جنس مخالف رو به خودش جذب کنه؟ یا اینکه خانمها از آقایون چه انتظاری دارن و چه چیز اونا میتونه براشون جالب و جذاب باشه؟ البته قبل از اینکه به هم پیوند بخورن، حالا از هر نوعش، دوستی، ازدواج، همکاری و یا هر چیز دیگه ای. اون چیزی که باعث میشه یه خانوم به خاطر اون یه مرد رو انتخاب کنه.
خب نظر افراد با هم فرق میکنه، بعضیا دنبال زیبایی هستن، بعضیا دنبال پول هستن، بعضیا دنبال مقام هستن و ...
چند وقت پیش شبکه GEM یه برنامه ای پخش میکرد با عنوان AVERAGE JOE 2 (مرد درجه 2).
موضوع برنامه از این قراره که یه خانم خوشگل باید بین 20 نفر مرد با هیکل، قیافه، شغل، تحصیلات و سطح درآمدهای متفاوت که از جاهای مختلف آمریکا اومده بودن و تو یه ویلای بزرگ و مجهز به مدت 5 هفته باهاشون زندگی میکنه، یه نفر انتخاب کنه و باهاش ازدواج کنه.
بعد از کش و قوسهای فراوان و ارتباطهای نزدیکی که این خانم با این مردا برقرار میکنه به تدریج 18 نفرشون حذف میشن و دو نفر باقی میمونن.
یکی یه پسر خوشتیپ که شغلش گارسون بوده و با پدرش زندگی میکرده و یکی دیگه یه پسر معمولی از نظر قیافه که تو کار سرمایه گذاری بورس بوده و یه دفتر توی نیویورک داشته و یه ویلا به جای دیگه و یه ماشین درست و حسابی.
هر دو نفرشون هم به اون خانوم عاشقانه اظهار علاقه و محبت میکردن.
شما اگه بودید کدومشون رو انتخاب میکردید؟
من توی ذهنم این بود که حتماً اون پسری انتخاب میشه که توی سن جوونی واسه خودش کار کاسبی درست و حسابی راه انداخته و خیلی هم به اون خانم علاقه منده و اینو اظهار میکنه...
ولی اینطوری نبود...!!!
اون خانم تو یه انتخاب ناباورانه اون پسری رو انتخاب کرد که از لحاظ ظاهری زیباتر بود و گفت احساس میکنه که میتونه با اون بیشتر خوشبخت بشه...!!!
واقعاً معیار انتخاب یه خانم وقتی به پای عمل میرسه چیه؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

درد ...

یک شب آتش در نیستانـــــــــی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نئی شمع مزار خویــش شد
نی به آتش گفت: کین آشوب چیست ؟
مر تو را زین سوختن مطلــوب چیست ؟
گفت آتش: بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زان که میگفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بــود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش اسـت

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

قانون مورفی...

من کلاً یه آدم خوشبینی هستم و کاملاً در مورد محیط اطراف و آدما مثبت فکر میکنم، مگه اینکه خلافش ثابت بشه، تا به حال هم از داشتن این دیدگاه ضرر نکردم و معتقدم آدمای بدبین و منفی گرا، خودشون بیشتر خسته میشن و ضرر میکنن.
این جناب آقای مورفی یه قانون داره که میگه: بدترین اتفاقات در زمانی که شما اصلاً انتظارشُ ندارید اتفاق می افته. من با این قانون مخالفم ولی بعضی وقتا این قانون بدجوری در مورد آدم صدق میکنه...!!!
من توی سال 87، یه سال پرتنش و بدی رو از لحاظ کاری پشت سر گذاشتم، برای همین تصمیم گرفتم امسال عید یه 20 روزی برم حال کنم، بدور از همه دغدغه ها...
خانواده ما 25 اسفند رفتن شمال. منو داداشم بعداز ظهر 28 راه افتادیم بریم شمال، من گفتم چون اتوبان کرج و جاده چالوس شلوغه از مسیر دیزین بریم خلوته. حدود 40 دقیقه ای که جاده رو رفتیم، پلیس جلومون گرفتُ گفت جاده به علت بارش برف و تعمیرات بسته س.!!! حالا کی باز میشه؟ اردیبهشت...!!! ما هم هرچی با آقا پلیسه صحبت کردیم که ما این جاده رو بلد هستیم وتجهیزات هم داریم قبول نکرد و گفت باید برگردید.
ما برگشتیم از جاده هراز رفتیم و از اونجا هم به سوی یکی از روستاهای چالوس. هوا حسابی سرد و بارونی بود ما هم بالاجبار چپیده بودیم تو ویلا و همش خواب بودیم. یه دو سه روزی به همین منوال گذشت تا اینکه دندون درد من شروع شد. این دندونِ جلویِ پایین من حدود 13 سال پیش توی باشگاه یه ضربه ای خورد گوشه اش شکست، با اینکه عصب کشی شده ولی بعضی وقتا درد میگیره. ولی این دفعه بدجوری درد گرفت، حالا من هرچی مفنامیک اسید و پروفن میخورم مگه ساکت میشه...!!! خلاصه با روزی 6-7 تا مفنامیک اسید دردشو کنترل میکردم.
هوا همچنان سرد و بارونی بود که ما به دعوت یکی از دوستان تصمیم گرفتیم بریم ویلاشون تو نوشهر. وقتی رسیدیم من رفتم حموم یه دوش بگیرم، داشتم سرمو شامپو میزدم، سرمو که چرخوندم یهو گردنم گرفت، نمیدونم چرا اینطوری شد ولی به سختی گردنمو به سمت چپ میچرخوندم، مثل آدم آهنی شده بودم.
با همه این دردا داشتیم سر میکردیم که دوستان گفتن بریم دریا. ما هم بعد از کلی پیاده روی کنار ساحل زیر نم نم بارون رفتیم توی یه رستورانی که توی دریا بود نشستیمُ چای خوردیمُ قلیون کشیدیم، جاتون خالی خیلی خوش گذشت... فردا صبح که بلند شدم دیدم که دارم سرما میخورم، چند تا قرص سرماخوردگی خوردم ولی افاقه نکرد، سرمای بدی خوردمُ افتادم تو خونه...
خلاصه توی این 15 روز تمام امراضی که سالی یکبار میان سراغمون رو با هم تجربه کردیم فقط تنها شانسی که آوردم این بود که دختر نبودم، چون طبق قانون مورفی حتماً یه 20 روزی پریودم جلو میافتاد و تو این اوضاع پریود هم میشدم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

این نیز بگذرد...

همه چیز داره سخت میگذره...
بد نمیگذره ؛ سخت میگذره...
کارم ، احساسم ، رابطه هام ، خدام ...
"دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم"
این نیز بگذرد...

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

خدا از دیدگاه یک مکانیکال اینجینیر...


من تو یه خانواده نیمه مذهبی بزرگ شدم. یادمه کلاس دوم راهنمایی بودم، ساعت 1:30 که مدرسه تموم میشد میومدم خونه ناهار میخوردم و دوباره میرفتم مدرسه کلاس قرآن. من و داداشم هر هفته جمعه صبح با همون معلم کلاس قرآن (آقای راستی) میرفتیم دارالقران پیش آقای دکتر موسوی برای یادگیری اصول تجوید. من عاشق کتاب خوندن بودم و هستم، توی اون زمان اکثر کتابهای مذهبی رو خونده بودم، یه کتابی بود به اسم حلیته المتقین که توش یه حدیثی نقل کرده بود از پیامبر که اگه یه مرد بین دو تا زن راه بره عقلش کم میشه... حالا ما هم بچه، هر جا که با مامانمون میرفتیم مواظب بودیم که بین دو تا زن راه نریم که یه موقع عقلمون کم نشه...!!!
من تو اون زمان نماز مغرب و عشاء رو تو مسجد محلمون میخوندم و هر کاری که میکردم مواظب بودم خدا و پیامبرِ خدا و ائمه اطهار ناراحت نشن...!!!
توی دوره دبیرستان یه نوار کاست رسید دستم با عنوان سیاحت غرب، چشمتون روز بد نبینه، عجب داستانی...!!! عجب راوی ای...!!! عجب موزیک متنی...!!! خلاصـــــــه همین کاست باعث شد که دیگه من مثل سگ از خدا و ... بترسم.
چرا...؟!
چرا ما توی تعالیم مذهبیمون در مورد خدا اینطوری حرف میزنیم...؟!
زمانی که وارد دانشگاه شدم اومدم در مورد خدا به صورت اصولی و عقلانی فکر و مطالعه کردم، بدون هیچگونه حب و بغض و تعصب کورکورانه، دیدم این خدایی که من کشف کردم با اون خدایی که تو اسلام اومده زمین تا آسمون فرق داره، اصلاً این خدا اون خدا نیست...
ما زمانی که یه دستگاه یا ماشینی میسازیم نسبت به اون حس خوشایندی داریم و ازش طرفداری میکنیم و دلمون نمیخواد کسی بهش چپ نگاه کنه، پس چطور اون خدایی که ما رو آفریده بهمون جون داده، حس داده و خیلی چیزای دیگه دلش میاد که ما رو با کوچکترین خطایی توی آتیش جهنم بسوزونه...!!! یا سرب داغ تو حلقمون بریزه...!!! یا فلان چیز داغو تو فلان جامون فرو کنه...!!! یا از فلان جامون آویزونمون کنه...!!!
اینا همش خرافات محضِ، همش تحریفِ، همش...
خدا خیلی مهربون تر از این حرفاست.
به نظر من دین اسلام خیلی وقته که از مسیر اصلیش یعنی خداپرستی منحرف شده و مقصر اصلیش اول خود ماها هستیم که به این خرافات دامن میزنیم...
همه ادیان اعم از زرتشت، بودا، یهود، هندو، مسیح و... برای این بوجود اومدن که ما رو به سوی خدا هدایت کنن.
.
.
.
شما اصلاً میدونید
چرا تو اسلام گوشت خوک حرومه؟!
چرا زنی که پریود میشه نجسه؟!
چرا زنا گناه داره؟!

(ادامه دارد...)

یادته اولین باری که ما همدیگرو دیدیم در مورد این موضوع صحبت کردیم...

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

هر جا دلم بخواهد

هر جا دلم بخواهد

چون میهمان به سفره پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خود ای "پری"
هر جا دلم بخواهد من دست می برم

دیگر مگو: "ببین به کجا دست می بری!"
با میهمان مگوی: "بنوش این ، منوش آن"
ای میزبان که پر گل نازست بسترت

بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت

هر جا دلم بخواهد ، آری چنین خوش ست

باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب

گه میچرم چو آهوی مستی ، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف ست و بی شکن
گه میپرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نوع گل پنهان به پیرهن

هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
و اندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون بینم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو

تو خنده زن ، چو کبک ، گریزنده چون غزال
من در پیت، چو در پی آهو ، پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد ، آری چنین خوش ست

چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنه ی پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی ران و گردن و پستان و ناف تو

کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
"گلدیس" پاک و پردگی ناز پرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
ای میزبان که پر گل نازست بسترت

تو شوخ پند گویی، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو، بی رحم ، بی قرار

و آنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و راز دار...
(بهمن 33- مهدی اخوان ثالث)

((دوست دارم این شعر رو وقتی مست مست میفتی کنارم
برام بخونی و ...))

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

لیمو شیرین

(گفتم هر وقت راه افتادی بهم خبر بده)
ساعت ۲۲:۱۷ یه اس ام اس زدی:"راه افتادم"
....
باز راه افتادی...
باز باید بری سفر...
همیشه اولین سوالی که از هر مسافری میپرسم اینه: "کی برمیگردی؟"
به نظر من مهم ترین چیز اینه...
و صد البته که جواب این سوال قبل از اینکه به خواست مسافر بستگی داشته باشه ، به خواست خدا بستگی داره!!!
خدایا مواظب مسافرم و همراهانش باش...
امیداوارم که به سلامت برگردی عزیزم!
...
ولی امروز تماس جالبی باهم داشیتم!!!
خیلی پر بار بود؛ هم دعوا داشت ، هم آشتی، هم روبوسی و هم...
منو با حرفات بردی به اون روزها...
خیلی دور نیستند!
بار اولی که منو توی آغوشت گرفتی...
وای خدایا...
چه تجربه ای بود!
خجالت میکشیدم!!!
اولش همش تو منو محکم میگرفتی و انگار که یه تیکه ابر خیس رو بغل کردی و داری مچالش میکنی!
هی فشارم میدادی!!!
منم روم نمیشد چیزی بگم...
وگرنه میگفتم: ای دردم گرفت بابا جان- یکم آروم تر...
البته به این شدت خشن نبودی - لطافت هم داشتی...
یادت میاد، منو دعوت کردی خونه، تولدم بود، برام کیک گرفته بودی ، برف سنگینی اومده بود...
کنار اوپن ایستاده بودیم...
برای اولین بار توی آغوشت بودم...
این همه وقت گذشته ولی تو هنوز که هنوزه وقتی که توی آغوشتم منو چنان میفشاری که انگار داری آب لیمو شیرین میگیری!!!

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

اصلا نفهمیدم چه جوری ساعت شد 7

ساعت 3:15
باز هم مثل همیشه دیر کردم!
از پله ها که میام بالا مثل همیشه تو رو میبینم که کنار چارچوب در منتظر رسیدن من هستی!
- وای چقد پله بود! خسته شدما...
بذار کفشهامو در بیارم...
- سلام...
- آخیش! چقد دلم واسه بغلت تنگ شده بود...
محکم بغلم میکنی و محکم بغلت میکنم...
دلم نمیخاد از بغلت کنده بشم؛ آخه کلی منتظر این لحظه بودم!
"خدا قسمت کنه از این نعمت ها"
وقتی از بغلت کنده میشم انگار انرژی گرفتم!
مرسی...
میشینیم رو کاناپه.
- تشنه ام! آب لطفا...
- مرسی، چسبید مثل بغلت!!!
اخه من شیطونیم میاد!
نمیتونم آروم بشینم!!!
هی نیشگونت میگیرم و اذیتت میکنم...
- نکن! به جای اینکارا نازم کن!!!
اونقدر باهم شوخی مکنیم که...
باز اومدیم تو بغل هم...
عجب کششی داره این آغوش....
آخیش....
لبات رو میذاری رو لبم. یه ماچ گنده...
حالا مگه دلت میاد لب هام رو رها کنی...
چه عالمی داره این آغوش و ...
.....
دستام رو میکشم روی سینه هات!
چقدر حالت چهره ات اون موقع دوست داشتنی میشه!!!
خودتو جمع میکنی...
آی...
حالا دیگه اون قدر گرمت کردم که نمتونی حتی یه لحظه هم صبر کنی...
خیلی خب اروم....
آییییییییییییی....
وایییییییییییییی....
....
اصلا نفهمیدم چه جوری ساعت شد 7!!!!
- باید برم دیرم شد!!
- همه چیز فوق العاده بود...

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

زود برگرد...

چقدر دلتنگم...
تو میری سفر و من توی این شهر شلوغ تنها میمونم!
کاش منم میتونستم بیام...
کاش...
"چقدر تو کلوخ سنگی ای هستی"
نه!
همیشه کلوخ سنگی نیستی
همیشه کلوخ هستی ولی همیشه سنگ نیستی...
بعضی وقتا سنگ میشی و چقدر اون لحظات بده!
خیلی بد..
دلگیر میشم ازت...
امشب بهت خیلی... داشتم
کاش بودی!!!
کاش...
قول بده زود بر میگردی...
میشینم لب جاده ، چشم میدوزم به راه، تا کلوخم از سفر برگرده



۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

متشكرم كه پاره‌ای از زندگی من شده ای!!!


آدمها برای یك مقصود ، یك دوره خاص یا برای همیشه پا به زندگی شما می گذارند.
وقتی بدانید كه كدام یك هستند، خواهید دانست كه برای آن فرد چه باید بكنید!
وقتی شخصی به خاطر مقصودی به زندگی شما می آید، معمولاً برای آن است كه نیازی را كه بیان داشته اید برآورده سازد .
آنها آمده اند كه به شما برای حل مشكلی كمك كنند ،راهنما و حامی شما باشند و یا به لحاظ جسمی ، احساسی و معنوی یاریتان رسانند.
آنها فرستادگان خدا به نظر می رسند و واقعاً هم هستند نابراین آنها به دلیل نیازی که داشته اید نزد شما هستند.
سپس بدون اینكه گناهی از شما سرزده باشد و در زمانی كه فكرش را نمی كنید این شخص به شما چیزی خواهد گفت یا كاری خواهد كرد كه رابطه به پایان برسد، گاهی آنها می میرند، گاهی می روند.
گاهی به گونه‌ای غیرمعقول عمل می كنند و مجبورتان می كنند جبهه گیری كنید.
آنچه باید دریابیم این است كه نیاز ما برآورده شده و به آرزویمان رسیده ایم.
كار ایشان پایان یافته است.
دعایی كه به سوی آسمان روانه كرده بودید پاسخ داده شده و اینك موقع حركت است.
بعضی افراد برای یك دوره خاص به زندگی شما می آیند چراكه نوبت شماست كه مشاركت كنید، رشد كنید و یاد بگیرید.
آنها آرامش به شما هدیه می كنند و شما را می خندانند.
ممكن است چیزهایی یادتان دهند كه پیش از آن هرگز انجام نداده اید.
معمولاً شادی باورنكردنی به شما می بخشند، باورش كنید این واقعی است ، اما فقط برای یك فصل و دوره خاص!
روابط همیشگی به شما درسهایی برای تمام زندگی می دهند چیزهایی كه بر اساس آن باید بنیان احساسی محكمی بسازید كار شما پذیرش درس است.
به او عشق بورزید و آنچه را یاد گرفته اید در سایر روابطتان و مراحل زندگی تان به كار گیرید به این دلیل است كه می گویند عشق كور است اما دوستی دارای بینش است.

متشكرم كه پاره‌ای از زندگی من شده ای

چه برای انجام یك مقصود یا یك دوره یا برای همیشه