۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

چشمام پف کرده...


با اینکه دیشب ساعت 10 مثل یه مرغ خسته خو ابیدم اما هنوزم انگار خوابم میاد.
حالم گرفته است...
امروز صبح نه حوصله باشگاه رفتن رو داشتم نه حموم رو.
با چشمای پف کرده و حال گرفته اومدم شرکت.
میدونم از دستم عصبانی هستی و حرص میخوری؛ اما...
منو ببخش؛ نمیذارم هیچ مشکلی برات پیش بیاد؛ قول میدم.
توی این چندوقته با اومدن حاجی (به قول خودت) زندگیم یه جورایی شده؛ رابطه ام با تو هم متفاوت شده.
دلم گرفته کلوخم...
خسته ام...
چرا آدمایی که همیشه خنده به لب دارن، به جرم این شادی ظاهری، محکوم به بی غم بودن میشن؟؟؟
چرا همه به من میگن: تو مگه گریه هم میکنی؟ مگه غصه هم میخوری؟
بابا به خدا منم آدم هستم! منم دل دارم، دلی که میشکنه، دلی که غمگین میشه، دلی که تنها میشه، دلی که...
چی بگم که نگفتنم بهتره...
***
دوست نداشتم با این پست این وبلاگ جدید رو شروع کنم اما باید مینوشتم!
ازت یه خواهشی دارم، خواهشی که قبل تر ها هم گفته بودم.
ازت خواهش میکنم به محض اینکه دیدی دیگه نمیتونی تحملم کنی بهم بگو تا برم- شاید یه روز قبل از اینکه تو بگی من برم و واسه همیشه از دستم راحت شی...
نمیدونم...
ای خدا........
همه زندگیم شده دو دلی، دو راهی، شک، ندونستن، بی خبری...
یه روز یکی از دوستام پرسید: دوست داری به کدوم مرحله از زندگیت برگردی؟
من یکم نگاش کردم و گفتم: من دوست ندارم برگردم به عقب!!!
اون کلی تعجب کرد اما من میدونستم چرا اینو گفتم.
نمیخوام بگم زندگی بدی داشتم، نه، شکر خدا 90% مواقع همه چیز بیرون از من خوب و روبراه بوده؛ اما این درون من بوده که اکثر اوقات نا آروم بوده!
میدونم الان چی میگی!
میگی: اینا هم به خاطر سن توست هم به خاطر اینکه تو تکلیفت با خودت روشن نیست!!!
آره، تو راست میگی؛ من تکلیفم رو نمیدونم، من خیلی چیزا رو نمیدونم...
***
به خاطر همه خوبی هات ممنونم و به خاطر همه بدی هام متاسفم و شرمسار.