۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

اصلا نفهمیدم چه جوری ساعت شد 7

ساعت 3:15
باز هم مثل همیشه دیر کردم!
از پله ها که میام بالا مثل همیشه تو رو میبینم که کنار چارچوب در منتظر رسیدن من هستی!
- وای چقد پله بود! خسته شدما...
بذار کفشهامو در بیارم...
- سلام...
- آخیش! چقد دلم واسه بغلت تنگ شده بود...
محکم بغلم میکنی و محکم بغلت میکنم...
دلم نمیخاد از بغلت کنده بشم؛ آخه کلی منتظر این لحظه بودم!
"خدا قسمت کنه از این نعمت ها"
وقتی از بغلت کنده میشم انگار انرژی گرفتم!
مرسی...
میشینیم رو کاناپه.
- تشنه ام! آب لطفا...
- مرسی، چسبید مثل بغلت!!!
اخه من شیطونیم میاد!
نمیتونم آروم بشینم!!!
هی نیشگونت میگیرم و اذیتت میکنم...
- نکن! به جای اینکارا نازم کن!!!
اونقدر باهم شوخی مکنیم که...
باز اومدیم تو بغل هم...
عجب کششی داره این آغوش....
آخیش....
لبات رو میذاری رو لبم. یه ماچ گنده...
حالا مگه دلت میاد لب هام رو رها کنی...
چه عالمی داره این آغوش و ...
.....
دستام رو میکشم روی سینه هات!
چقدر حالت چهره ات اون موقع دوست داشتنی میشه!!!
خودتو جمع میکنی...
آی...
حالا دیگه اون قدر گرمت کردم که نمتونی حتی یه لحظه هم صبر کنی...
خیلی خب اروم....
آییییییییییییی....
وایییییییییییییی....
....
اصلا نفهمیدم چه جوری ساعت شد 7!!!!
- باید برم دیرم شد!!
- همه چیز فوق العاده بود...

هیچ نظری موجود نیست: