۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

لیمو شیرین

(گفتم هر وقت راه افتادی بهم خبر بده)
ساعت ۲۲:۱۷ یه اس ام اس زدی:"راه افتادم"
....
باز راه افتادی...
باز باید بری سفر...
همیشه اولین سوالی که از هر مسافری میپرسم اینه: "کی برمیگردی؟"
به نظر من مهم ترین چیز اینه...
و صد البته که جواب این سوال قبل از اینکه به خواست مسافر بستگی داشته باشه ، به خواست خدا بستگی داره!!!
خدایا مواظب مسافرم و همراهانش باش...
امیداوارم که به سلامت برگردی عزیزم!
...
ولی امروز تماس جالبی باهم داشیتم!!!
خیلی پر بار بود؛ هم دعوا داشت ، هم آشتی، هم روبوسی و هم...
منو با حرفات بردی به اون روزها...
خیلی دور نیستند!
بار اولی که منو توی آغوشت گرفتی...
وای خدایا...
چه تجربه ای بود!
خجالت میکشیدم!!!
اولش همش تو منو محکم میگرفتی و انگار که یه تیکه ابر خیس رو بغل کردی و داری مچالش میکنی!
هی فشارم میدادی!!!
منم روم نمیشد چیزی بگم...
وگرنه میگفتم: ای دردم گرفت بابا جان- یکم آروم تر...
البته به این شدت خشن نبودی - لطافت هم داشتی...
یادت میاد، منو دعوت کردی خونه، تولدم بود، برام کیک گرفته بودی ، برف سنگینی اومده بود...
کنار اوپن ایستاده بودیم...
برای اولین بار توی آغوشت بودم...
این همه وقت گذشته ولی تو هنوز که هنوزه وقتی که توی آغوشتم منو چنان میفشاری که انگار داری آب لیمو شیرین میگیری!!!

هیچ نظری موجود نیست: