۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

درد ...

یک شب آتش در نیستانـــــــــی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نئی شمع مزار خویــش شد
نی به آتش گفت: کین آشوب چیست ؟
مر تو را زین سوختن مطلــوب چیست ؟
گفت آتش: بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زان که میگفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بــود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش اسـت

هیچ نظری موجود نیست: