۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

عجب روزگاری داشتیم...



یادت میاد...؟!
تولدت رو یادت میاد؟! یه تولد دو نفره با اون کیک موکای کوچولو با چای تو خونه ما...؟!
کافی شاپ ناتالی رو یادته، با اون شیرینی فروشی پایینش؟! یادته از اون پایین برای خودمون شیرینی سفارش میدادیم و خودمون میرفتیم بالا...؟!
یادته خواستیم برای تنوع یه مدت ناتالی نریم و یه کافی شاپ دیگه رو امتحان کنیم، رفتیم اون کافی شاپ که یه دختر کوچولو سرویس میداد، اواسط پاییز بود، چقدر هوای داخل سرد بود...؟!
اون کافی شاپ نزدیک ولیعصر رو یادته...؟!
خانه هنرمندان یادته...؟! عجب کافی شاپ باحالی داشت... یادته اونجا چه کارا که نکردیم توی اون جای دنج...
یادته اون باری که با دوستای تایوانی مون رفتیم فرحزاد، چه دختر بانمکی بود Iping ، چقدر اون چایی و خرما و مغز گردوی تازه حال داد... آخر شب که رسوندیمشون هتل یادته...؟! عجب بوسه ای بود...
یادته چقدر توی خیابون دست همدیگرو میگرفتیم و راه میرفتیم و حرف میزدیم...؟!
یادته چقدر SMS بازی میکردیم...؟!
یادته زمانی که دو روز عقب مینداختی چه استرسی داشتیم...؟!
یادته اون شعر اخوان ثالث رو روی یه کاغذ A4 برام نوشتی...؟!
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
و اندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون بینم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو

یادته یه زمانی تصمیم گرفتیم یه وبلاگ بزنیم و توش با هم یه چیزایی بنویسیم...؟!
یادته زمانی که میومدی خونه، از پله ها که میومدی بالا، من دم چارچوب در منتظرت بودم، وقتی میومدی تو، لبامون روهم بود و محکم تو بغلم بودی، تازه بعد از 5 دقیقه مانتو و شالتو در میاوردی... یادته اون تیشرت راه راه و با اون شلوار جین چقدر دوست داشتم، آخه تو اون لباس اون سینه های خوشگلت با اون کمر باریکت و اون باسن خوش فرمت خودشو بیشتر نشون میداد... یادته هیچ موقع صحبت کردن ما بیشتر از 10 دقیقه طول نمیکشید که روی زمین ولو میشدیم، اول لبامون روی هم بود و بعد نوازش و بعد شروع میکردیم به درآوردن لباسهای همدیگه... چه لذتی داشت... چقدر گرم بود...
ولی الان یه مدته که همه چی کمرنگتر شده...
این قضایای اخیر هم که مزید بر علت شده و دل و دماغ ما رو برده...

هیچ نظری موجود نیست: